لاخره بعد از سالها امروز به دیدنم اومد با یه دسته گل خیلی قشنگ دیگه از اون همه غرور خبری نبود نه قلبش سنگی بود نه نگاهش بی تفاوت لبریز بود از پشیمونی میگفت خیلی دلتنگم شده حتی ازم خواست به خاطر کارای گذشتش ببخشمش ساعت ها باهام درد و دل کرد اما من هیچ جوابی بهش ندادم... بهم خیره شده بود... با اون چشمای معصومش با همون نگاهی که همیشه آرزوشو داشتم و ازم دریغ میکرد چند باری اسممو صدا کرد اما بازم جوابشو ندادم... انگار اصلا باورش نمیشد منو تو این وضعیت بینه وای...وای که چقدر اشک ریختو ناله کرد... دلم میخواست اشکاشو از صورتش پاک کنم. دستاشو توی دستم بگیرم سرشو روی شونه هام بذارمو دلداریش بدم ولی افسوسء افسوس که نتونستم... اون رفتء رفتو من با ناباوری رفتم پیش و تماشا کردم رفت اما سنگ قبر من از اشکش خیس خیس شده بود...
22151 بازدید
8 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
15 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian